، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

سلام کولوچه مامانی.. حالت که خوبه؟اون بالا مالاها،کنار فرشته ها،کم و کسری که نداری؟ ما که خیلی دلمون برات تنگ شده،تو رو نمی دونم.. فکر کن دیشب چی شد فندقی.. دیشب حدود دوازده و نیم بود که باباییت زنگ زد.. ..آخه معمولا بابات شب هایی که بیمارستان کشیک باشه،از ساعت ده به بعد که با سوپروایزرشون می رن که به بیمارهای توی بخش سرکشی کنن،دیگه فقط اس می ده و زنگ نمی تونه بزنه!!..یکم تعجب کردم که یعنی چیکار داره.. باباییت بهم می گه:مریمی،امشب یه دختر کوچولوی اورژانسی برامون آوردن که چهار ماهشه..امروز نوبت واکسن ثلاث اش بوده،که بعداز واکسن تب می کنه،بعدش هم تشنج! ..بعد از تشنج و از دست دادن نصف هوشیاریش،مامان و بابش اونو سریع آور...
25 آبان 1391

بدون عنوان

  سلام فندق مامانی.. ما چند روزی هست که از تهران برگشتیم و من وسط این درس هایی که تو همین چند روز کلی عقب افتادن،دنبال یه فرصت می گشتم که بیام این پست رو برای تو وروجکم بنویسم. امروز می خوام یه راز رو برات تعریف کنم!!!!..یه راز در مورد خودم و خودت! پارسال زمانی که قرار بود نتایج اولیه باباییت بیاد،من خیلی نگران بودم و استرس داشتم!..چون اگر بابایی شما تخصص قبول نمی شد،معنی اش این بود که نمی تونه وارد مقطع بعدی بشه و به همین خاطر باید به جای سربازی اش،و همین طور طرحش،چند سالی رو به عنوان پزشک عمومی،تو مناطق محروم سپری می کرد!!.... و این یعنی اول بدبختی های ما!!!!!...آخه ما که عید امسال حتما عروسی می کردیم (چون دیگه چند ماه و چن...
7 آبان 1391
1